کد مطلب:162546 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:138

نعمت میرزازاده




خورشید رفته است ولی ساحل افق

می سوزد از شراره ی نارنجی اش هنوز



وز شعله های سرخ شفق، نقش یك نبرد

تابیده روی آینه ی آسمان روز



گرد غروب ریخته در پهن دشت رزم

پایان گرفته جنبش خونین كارزار



آنجا كه برق نیزه و فریاد حمله بود

پیچیده بانگ شیهه ی اسبان بی سوار



پایان گرفته رزم و به هر گوشه و كنار

غلتید روی بستر خون پیكری شهید



خاموش مانده صحنه و گویی ز كشتگان

خیزد هنوز نغمه ی پیروزی و امید



این دشت غم گرفته كه بنشسته سوگوار

امروز بوده پهنه ی آن جاودانه رزم



اینك دو سوی صحنه، دو هنگامه دیدنی ست

یك سو لهیب آتش و یك سو غریو بزم



این دشت خون گرفته كه آرام خفته است

امروز بوده شاهد رزم دلاوران



این دشت دیده است یكی صحنه ی شگفت

این دشت دیده است یكی رزم بی امان






این دشت دیده است كه مردان راه حق

چون كوه در برابر دشمن ستاده اند



این دشت دیده است كه پروردگار دین

جان بر سر شرافت و مردی نهاده اند



این دشت دیده است كه هفتاد تن غیور

بگذشته از سر و سامان و زندگی



بگذشته اند از سر و سامان كه بگسلند

از پای خلق، رشته ی زنجیر بندگی



امروز زیر شعله ی خورشید نیمروز

بر پا شده ست رایت بشكوه انقلاب



بالیده است قامت آزادگی و عشق

تا برفراز معبد زرین آفتاب



از پرتو جهنده ی شمشیرهای تیز

خورشیدها دمیده به هنگام كارزار



بانگ حماسه های دلیران راه حق

رفته ست تا كرانه ی آفاق روزگار



خورشید رفته است و به پایان رسیده رزم

اما نبرد باطل و حق مانده ناتمام



وین صحنه ی شگفت به گوش جهانیان

تا روز رستخیز صلا می دهد قیام




همت سیراب



تا ابد برخی آن تشنه شهیدم كه فرات

شاهد همت سیراب و لب تشنه ی اوست



آن جوانمرد كه لب تشنه ز دریا بگذشت

زانكه دریا به بر همت او كم ز سبوست



غرق آتش كه مگر آب رساند به حرم

خون فشان از سر و از ساعد آویزه ی پوست



به مثل دوست بود به ز برادر اما

جان به قربان برادر كه چنین باشد دوست



ای صبا، هر سحر از جانب من بوسه بزن

بر زمینی كه ز خون شهدا غالیه بوست